پرتگاه بیرق تنفر بر پست ترین نقطه ی ذهن
دوان دوان دراز کش از خودم فرار کردم تا رسیدم به ذهن خواستم خودم را رها کنم از این روشنی سفید که از خواب بلند شدم
و دیدم که سرابی بیش نبود.از فرط تشنگی به آب خندیدم و خواستم فرار کنم که زانوانم شل شد و زمین خوردم
خیال کردم صبح به کلاس رفتم تا چشمانم نور شوند باز ببینمشان آنانی را که از بی خیالی بی توجه ام می کردند صدایشان می کردم که نمی دیدند...
خواستم دنبالش کنم که به هوش آمدم و شنیدم که بر پرتگاهی ذهنم با زانوانی شل مرده خیال کفن می کنم.به پایین که نگاه کردم در بین گل و لای خشک شده تابوتی من را صدا می کند
باز بوی احساسش مرا بر لب تیغ مستثنی خواب می کرد.تنفرم از چهار دیواری را به همه فریاد میزدم اما گوشانشان فقط قرآن می شنید.صدای تنفرش منو بی احساس می کردو از پرتگاه دور می کرد.
نه می ترسیدم نه مرگ آرزو می کردم..
خیال در ذهنم کافی بود..هنوز زندگی را می پرستیدم..
ادبارش را به جان خریدم و به پست ترین نقطه ی ذهنم سپردم مرا از خواب بیدار کند.
شب آخرین امتحان زندگیم
مسعود تمیمی
1385/3/21